آنخان خانان را ببين، بر صندلي يللي بلي

شاعر : اوحدي مراغه اي

ميگير و زانو زن برش، گر مقبلي يللي بليآنخان خانان را ببين، بر صندلي يللي بلي
ميران غلام روي او، از بيدلي يللي بليکرياس دلها موي او، اردوي جانها کوي او
بالا چو توغ افراشته، روز يلي يللي بليترلک بسيم انباشته،مژگان بکيبر کاشته
ما را چو مرغان باخته، در باولي يللي بليازيرت بيرون تاخته، قوش بلا انداخته
آن زلف چون ارقامچي، شب زاولي يللي بليچشمش دلم را قامچي، دل عشق او را يامچي
افسون ازو آموخته، صد بابلي يللي بليترکانه کين اندوخته: ما را بيرغو سوخته
اي مرغ زار از بندقش، بس غافلي يللي بليتابان سهيل از فندقش، بر گوشه‌ي اروندقش
گردون ترا ارتاق شد، بر قانقلي يللي بليزلف تو تا ايناق شد، کار جهان بلغاق شد
از لشکري چون اوحدي، اين قلي يللي بليديروز مست از بيخودي، گفتا: بيايم، گلمدي
گفتم: بيا، گفتي که: يق، ماماتلي يللي بليار پيش رخ بستي تتق، کردي وثاق خود قرق
خونم بگزلک ريختي، بي‌کاهلي يللي بليکاکل ز ماه آويختي، غوغا چشم انگيختي
ما را چنين نارامشي، چون مي‌هلي؟ يللي بليبا ديگران سر غامشي، کردي بصدا سرامشي
اللم يلي يللم يلم يللي يلي يللي بلياي در سخن نامت علم، شعري چنين آرا ز قلم